آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|
عشق
عاشقت بودم وهستم اما تونفهمیدی
يك روز يه دختري تو اين دنيا زندگي ميكرد كه براثر يه حادثه چشمانش را ازدست داد مردم ميگفتند كه اين دخترناقص است بيچاره شوهرش كه بايد بااين زندگي كنه اما يك هفته بعد شوهرش نيز چشمانش را ازدست داد و اطرافيان گفتن چه بهتر زن وشوهر مثل هم هستن به اين تريب پس از چندسال زن مرد و مرد سرخاك زن چشمانش را باز كرد همه تعجب كردند ومرد گفت من تمام اين سالها همه چيز ميديدم اما بخاطر عشقم كه ناراحت نشه اين كاررو كردم و خودمو به كوري زدم كه ناراحت نشه
نظرات شما عزیزان:
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |